میچکای آبی

خیال واژه سابق

میچکای آبی

خیال واژه سابق


پاییز، فصل پیاده‌روهای قدم زدنی، فصل خش‌خش برگ‌های زیر پا! کجا رفتند عابران آن خیابان شلوغ؟ کجا رفتند انگشتانی که توی سرما و زیر نم‌نم بارانت به هم گره می‌خوردند؟ کجا رفتند چشم‌هایی که در جستجوی همدیگر تند‌تند میان رقص برگهایت می‌چرخیدند؟ پس چه شد آن همه کلمات گرم و دلنواز میان سرمای استخوان‌سوز آذرت؟ چه شد آن همه پاهای خستگی ناپذیر توی شلوغی پیاده‌روهای آبانت؟ چه شد آن همه عشق در هوای مهر ماهت؟

پاییز! فصل پیاده‌روهای قدم زدنی، فصل برگ‌های طلایی، فصل عشق و شور و مهر... بگو کجا رفت آن همه مهر و از کجا آمد این همه بی‌مهری؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۷ ، ۱۵:۱۱
میچکا. آبی

ای ماه مهر!

زهر هلاهل...

چقدر غصه میاری تو دلم با خودت. چند وقته که دیگه برای مهر ذوق و شوق ندارم. شاد نیستم. ولی منتظرشم. منتظر غمش که توی تار و پود دلم خونه کرده. منتظر غمش که بهش معتاد شدم. خوبه که مهر داره میاد...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۷ ، ۱۱:۲۱
میچکا. آبی

دفاع کردم.

این جمله خبری کوتاه نشان از این دارد که دیگر چسناله ای مبنی بر "استادم نمی ذاره دفاع کنم" در این وبلاگ منتشر نخواهد شد و از این به بعد شما عزیزان، باید منتظر موج جدید از چسناله ها، مبنی بر پوچ بودن زندگی، بی پولی، بی کاری، بی یاری و بی عاری باشید.

در این روزهای بعد از دفاع چه می کردم؟ به معنای واقعی کلمه هیچ. صبحها طبق عادت زود بیدار می شدم ولی تا لنگ ظهر توی تخت می ماندم و به منظره رو به رویم که دریا از پشت پنجره اتاق بود زل می زدم و آنقدر آهنگ گوش می دادم که گوشهایم کهیر می زد. بعد بیدار می شدم صبحانه می خوردم، دوش می گرفتم. ناهار می خوردم و دوباره برمیگشتم روی تخت و آنقدر فیلم می دیدم تا غروب شود. بعد لباس می پوشیدم و می رفتم لب دریا و رودخانه و نفس های عمیق می کشیدم و هوای آزادی را می فرستادم توی ریه های رنجورم. آیا اصلاحات پایان نامه ام را انجام دادم؟ خیر! چون خسته ام و حالم از پایان نامه به هم می خورد. بعد از این همه سگ دو زدن، سه چهار روز استراحت و لش کردن که به جایی برنمی خورد؟

حس پوچی و خلا دارم. انگار یک چیزی کم است. عجیب نیست که زندانی عاشق دیوارهای زندانش بشود و حالا که آزاد شده هی برگردد در و دیوار را نگاه کند؟


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۷ ، ۱۱:۱۳
میچکا. آبی

مثلا بعد از پنج شش سال صدایش را بشنوی و از خودت بپرسی این صدا مگر چه داشت که این همه جادویم می کرد؟ نه آهنگ خاصی تویش پیدا کنی، نه لحن دلفریبی، نه حتا کلمات درست و درمان! یک صدای معمولی با حرفهایی پیش پا افتاده که از ذهنی معمولی و پیش پا افتاده برمی آید. راستی راستی عشق آدم را کور می کند. می خواهد عشق افلاطونی باشد یا عشق خیابانی.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۷ ، ۱۲:۰۲
میچکا. آبی

چشم باز می‌کنید می‌بینید چقدر عوض شده‌اید. چقدر بزرگسال شده‌اید و چقدر شبیه همه آن چیزها و آن کسانی شده‌اید که می‌گفتید عمرا بشوم. شبیه پدرتان شده‌اید و مدام بداخلاقی می‌کنید و داد می‌زنید. شبیه مادرتان شده‌اید و دائم غر می‌زنید و به جای حرف زدن قهر می‌کنید. شبیه همکارتان شده‌اید و چون نمی‌توانید پیشرفت کنید زیرآب بقیه را می‌زنید. شبیه دوستتان در دام عشق یک‌طرفه افتاده‌اید و دارید خودتان را سبک می‌کنید. شبیه خاله‌تان شده‌اید و به جای این‌که مشکلاتتان را با بقیه حل کنید پشت سرشان حرف می‌زنید و صفحه می‌چینید. شبیه دایی‌تان کم‌فروشی می‌کنید. شبیه... 

خلاصه شده‌اید تمام آن چیزهایی که ازشان بدتان می‌آمد و نکوهششان می‌کردید. بعد به این فکر می‌کنید که خب اقتضای زمان است. اگر فلان چیز بهمان‌طور نبود که این کار را نمی‌کردید. ولی می‌دانید؟ این‌که شبیه بقیه نشوید یک هنر است. اگر همه شرایط خوب بود که اصلا خوبی شما، عوضی نشدنتان بی‌معنی بود و خود به خود اتفاق نمی‌افتاد. واقعا فکر می‌کنید همه آن آدم‌ها توی بهترین شرایط بودند ولی ترجیح دادند این‌جوری باشند؟ 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۷ ، ۱۵:۳۹
میچکا. آبی
من واقعا تلخم انگار. اگر تلخ نبودم، شیرین زبانی هایم دست کم تو یکی را دلخوش می کرد و باعث می شد کمتر سرم داد بزنی. کمتر عصبانی باشی و کمتر دلم را بشکنی. من برای بهبود رابطه ام با تو هرکاری توانستم کردم. من که این بار تا توانستم بهت محبت کردم. تا توانستم گفتم که دوستت دارم. این بار دلم خوش بود یک ماه و نیم است دعوایمان نشده، صدایمان بلند نشده، دلمان از دست هم نگرفته. حالا توی این بعد از ظهر دلگیر جمعه، دلم را می شکنی که چه؟ می خواهی بگویی تلخم؟ می خواهی بگویی فایده ای ندارد هرچه تلاش کنم؟ می خواهی بگویی شیرینی زندگی ات آن یکی دیگر است که اتفاقا بیشتر از همه با تو ترشرویی می کند؟ خودم می دانم. مشکل از زهرمار بودن من است. زهر مار که با چهارتا خنده و محبت و آغوش شیرین نمی شود. می خواهی همین را بگویی. وگرنه، توی این بعد از ظهر دلگیر جمعه، دلم را می شکنی که چه؟
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۳۴
میچکا. آبی

به استاد راهنمایم پیام دادم که فصل 3 و 4 پایان نامه را هم ایمیل کردم. لطفا بخوانید. حتما الان دارید توی دلتان می گویید نمودی ما را با این استاد راهنمایت. که باید بگویم حق دارید. استاد راهنمایم من را نموده و من همه آدمهای دنیا را. نازک نارنجی شده ام. خسته شدم ام. احساس می کنم توی برج زندانی شده ام و کلید قفل زندان دست زنی چهل ساله با خلق و خوی متغیر و مبتلا به اختلال دوقطبی است. نگهبانان زندان هم دیوانه سازها هستند. مثلا اینجا آزکابان است. دیوانه سازها از شادی من تغذیه می کنند و من همین که می آیم کمی خودم را شاد کنم با آن دهانهای کریه پیدایشان می شود و همه شادی را می بلعند و در آرزوی روزی هستند که مرا ببوسند که روح شادی برای همیشه از تنم پر بزند.

چه داشتم می گفتم؟ آهان. پیام دادم و در کمال وقار و متانت و ادب-قسم می خورم در کمال متانت- گوشزد کردم که اگر ممکن است فصل 3 و 4 را هم بخوانید. اما آیا او فصل 1 و 2 را که دو هفته پیش دستش دادم خواند و اشکالاتش را برایم فرستاد؟ به خدا قسم که نفرستاد. اصلا بعید می دانم حتا نیم نگاهی به پایان نامه نفرین شده من انداخته باشد. چرا؟ چون ممکن است اجازه دهد من بدون پایان نامه دفاع کنم ولی بدون دو مقاله هرگز. این است که شب و روز از من کار می کشد. مقاله می خواهد. خشن برخورد می کند. فکر می کند کلئوپاترا است و من برده سیاهی که باید شب و روز کار کنم تا سرکار خانم امتیاز علمی اش بالا برود.

بعد از چند هفته خستگی، امروز را به خودم استراحت داده بودم. امروز چند تا اپیزود از سریالهای مورد علاقه ام را نگاه کردم. با صدای بلند خندیدم و بعد از ظهر یک عالمه هله هوله خریدم تا امروز را برای خودم خوش باشم. از بعد از ظهر آمدم توی حیاط نشستم و الان هم شامم را روی بالکن خوردم و در همان حال این پست را تایپ کردم. این شد که وقتی دیدم جواب داده، پیامش را باز نکردم و نخواندم. چرا؟ چون  می دانم به محض خواندن جواب خانم کلئوپاترا، ریده می شود توی همه خوشی هایم. بنابراین به شام خوردن و پست نوشتنم ادامه دادم تا الان که یک سوسک بسیار بزرگ و بسیار زشت و تعدادی حشره کوچکتر که انگار نوچه هایش بودند پرواز کنان به سمت من آمدند و من را فراری دادند داخل خانه. بعد نگاه کردم و دیدم به جای سیزن 1 سریال جدید، سیزن هشت را دانلود کرده ام و سه درجه غمگین تر شدم. خلاصه نتیجه نهایی این که خوشی به من نیامده و بروم پیام کلئوپاترا را ببینم تا کلکسیون ضدحالهایم تکمیل شود.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۲۷
میچکا. آبی
یک پیشنهاد دارم برایتان. بروید اینجا و یک ایمیل به آدرس خودتان بفرستید که در آینده به دستتان برسد. مثلا یک سال دیگر یا ده سال دیگر.
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۰۳
میچکا. آبی

میل عجیبی دارم که امروز را به بطالت بگذرانم.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۲۱
میچکا. آبی

با استاد راهنمایم مسابقه حال گیری گذاشته ایم. به این صورت که من دو فصل از پایان نامه را ایمیل می کنم، ایشان شاخ در می آورد که چطور در عرض سه چهار روز تکمیل شد. بعد حالش گرفته می شود و برای تلافی می گوید تا نمودارها و آنالیز فلان چیز را نفرستی من این دو فصل را نمی خوانم. بعد من حالم گرفته می شود. ولی یک شب تا صبح نمی خوابم و نزدیکی های طلوع سپیده، آنالیزها و نمودارها و همه چیز را ایمیل می کنم تا صبح ببیند و حالش گرفته شود. بعد او برای تلافی می گوید پس حالا که اینطور شد، اصلا این عکسها و نمودارهایت خوب نیست. برو ظاهرشان را تغییر بده و کمی رنگ و لعابشان را عوض کن تا خوشگل(!) شوند. من تعدادی از موهای سرم را از شدت عصبانیت از ریشه در می آورم و عکس ها را خوشگل می کنم و می فرستم که ببیند. استادم از دیدن عکسهای به آن خوشگلی کف و خون قاطی می کند. پرده روی آینه اتاقش را کنار می زند و می گوید: ای آینه! آینه جادویی! بگو کی توی این دنیا از همه خوشگلتر است؟ آینه تا نوک زبانش می آید بگوید عکسها و نمودارها، ولی از قیافه جادوگر رو به رویش می ترسد و می گوید: شما! البته شما زیبا ترین هستید! اصلا هر وقت حال آن دانشجوی بدبخت را می گیرید سه درجه زیباتر می شوید. بعد صدای قهقهه های شیطانی جادوگر در فضا اکو می شود. پرده را بار دیگر روی آینه می کشد و موبایلش را برمی دارد و به من مسیج می دهد که تا پیش نویس مقاله دومت را هم دستم ندهی نمی گذارم دفاع کنی. یوهاهاهاهاااااا

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۷ ، ۱۵:۵۰
میچکا. آبی