زندانی آزکابان
به استاد راهنمایم پیام دادم که فصل 3 و 4 پایان نامه را هم ایمیل کردم. لطفا بخوانید. حتما الان دارید توی دلتان می گویید نمودی ما را با این استاد راهنمایت. که باید بگویم حق دارید. استاد راهنمایم من را نموده و من همه آدمهای دنیا را. نازک نارنجی شده ام. خسته شدم ام. احساس می کنم توی برج زندانی شده ام و کلید قفل زندان دست زنی چهل ساله با خلق و خوی متغیر و مبتلا به اختلال دوقطبی است. نگهبانان زندان هم دیوانه سازها هستند. مثلا اینجا آزکابان است. دیوانه سازها از شادی من تغذیه می کنند و من همین که می آیم کمی خودم را شاد کنم با آن دهانهای کریه پیدایشان می شود و همه شادی را می بلعند و در آرزوی روزی هستند که مرا ببوسند که روح شادی برای همیشه از تنم پر بزند.
چه داشتم می گفتم؟ آهان. پیام دادم و در کمال وقار و متانت و ادب-قسم می خورم در کمال متانت- گوشزد کردم که اگر ممکن است فصل 3 و 4 را هم بخوانید. اما آیا او فصل 1 و 2 را که دو هفته پیش دستش دادم خواند و اشکالاتش را برایم فرستاد؟ به خدا قسم که نفرستاد. اصلا بعید می دانم حتا نیم نگاهی به پایان نامه نفرین شده من انداخته باشد. چرا؟ چون ممکن است اجازه دهد من بدون پایان نامه دفاع کنم ولی بدون دو مقاله هرگز. این است که شب و روز از من کار می کشد. مقاله می خواهد. خشن برخورد می کند. فکر می کند کلئوپاترا است و من برده سیاهی که باید شب و روز کار کنم تا سرکار خانم امتیاز علمی اش بالا برود.
بعد از چند هفته خستگی، امروز را به خودم استراحت داده بودم. امروز چند تا اپیزود از سریالهای مورد علاقه ام را نگاه کردم. با صدای بلند خندیدم و بعد از ظهر یک عالمه هله هوله خریدم تا امروز را برای خودم خوش باشم. از بعد از ظهر آمدم توی حیاط نشستم و الان هم شامم را روی بالکن خوردم و در همان حال این پست را تایپ کردم. این شد که وقتی دیدم جواب داده، پیامش را باز نکردم و نخواندم. چرا؟ چون می دانم به محض خواندن جواب خانم کلئوپاترا، ریده می شود توی همه خوشی هایم. بنابراین به شام خوردن و پست نوشتنم ادامه دادم تا الان که یک سوسک بسیار بزرگ و بسیار زشت و تعدادی حشره کوچکتر که انگار نوچه هایش بودند پرواز کنان به سمت من آمدند و من را فراری دادند داخل خانه. بعد نگاه کردم و دیدم به جای سیزن 1 سریال جدید، سیزن هشت را دانلود کرده ام و سه درجه غمگین تر شدم. خلاصه نتیجه نهایی این که خوشی به من نیامده و بروم پیام کلئوپاترا را ببینم تا کلکسیون ضدحالهایم تکمیل شود.