عوض میشویم
چشم باز میکنید میبینید چقدر عوض شدهاید. چقدر بزرگسال شدهاید و چقدر شبیه همه آن چیزها و آن کسانی شدهاید که میگفتید عمرا بشوم. شبیه پدرتان شدهاید و مدام بداخلاقی میکنید و داد میزنید. شبیه مادرتان شدهاید و دائم غر میزنید و به جای حرف زدن قهر میکنید. شبیه همکارتان شدهاید و چون نمیتوانید پیشرفت کنید زیرآب بقیه را میزنید. شبیه دوستتان در دام عشق یکطرفه افتادهاید و دارید خودتان را سبک میکنید. شبیه خالهتان شدهاید و به جای اینکه مشکلاتتان را با بقیه حل کنید پشت سرشان حرف میزنید و صفحه میچینید. شبیه داییتان کمفروشی میکنید. شبیه...
خلاصه شدهاید تمام آن چیزهایی که ازشان بدتان میآمد و نکوهششان میکردید. بعد به این فکر میکنید که خب اقتضای زمان است. اگر فلان چیز بهمانطور نبود که این کار را نمیکردید. ولی میدانید؟ اینکه شبیه بقیه نشوید یک هنر است. اگر همه شرایط خوب بود که اصلا خوبی شما، عوضی نشدنتان بیمعنی بود و خود به خود اتفاق نمیافتاد. واقعا فکر میکنید همه آن آدمها توی بهترین شرایط بودند ولی ترجیح دادند اینجوری باشند؟