پایان یک دوران
دفاع کردم.
این جمله خبری کوتاه نشان از این دارد که دیگر چسناله ای مبنی بر "استادم نمی ذاره دفاع کنم" در این وبلاگ منتشر نخواهد شد و از این به بعد شما عزیزان، باید منتظر موج جدید از چسناله ها، مبنی بر پوچ بودن زندگی، بی پولی، بی کاری، بی یاری و بی عاری باشید.
در این روزهای بعد از دفاع چه می کردم؟ به معنای واقعی کلمه هیچ. صبحها طبق عادت زود بیدار می شدم ولی تا لنگ ظهر توی تخت می ماندم و به منظره رو به رویم که دریا از پشت پنجره اتاق بود زل می زدم و آنقدر آهنگ گوش می دادم که گوشهایم کهیر می زد. بعد بیدار می شدم صبحانه می خوردم، دوش می گرفتم. ناهار می خوردم و دوباره برمیگشتم روی تخت و آنقدر فیلم می دیدم تا غروب شود. بعد لباس می پوشیدم و می رفتم لب دریا و رودخانه و نفس های عمیق می کشیدم و هوای آزادی را می فرستادم توی ریه های رنجورم. آیا اصلاحات پایان نامه ام را انجام دادم؟ خیر! چون خسته ام و حالم از پایان نامه به هم می خورد. بعد از این همه سگ دو زدن، سه چهار روز استراحت و لش کردن که به جایی برنمی خورد؟
حس پوچی و خلا دارم. انگار یک چیزی کم است. عجیب نیست که زندانی عاشق دیوارهای زندانش بشود و حالا که آزاد شده هی برگردد در و دیوار را نگاه کند؟