ای ماه مهر!
زهر هلاهل...
چقدر غصه میاری تو دلم با خودت. چند وقته که دیگه برای مهر ذوق و شوق ندارم. شاد نیستم. ولی منتظرشم. منتظر غمش که توی تار و پود دلم خونه کرده. منتظر غمش که بهش معتاد شدم. خوبه که مهر داره میاد...
ای ماه مهر!
زهر هلاهل...
چقدر غصه میاری تو دلم با خودت. چند وقته که دیگه برای مهر ذوق و شوق ندارم. شاد نیستم. ولی منتظرشم. منتظر غمش که توی تار و پود دلم خونه کرده. منتظر غمش که بهش معتاد شدم. خوبه که مهر داره میاد...
دفاع کردم.
این جمله خبری کوتاه نشان از این دارد که دیگر چسناله ای مبنی بر "استادم نمی ذاره دفاع کنم" در این وبلاگ منتشر نخواهد شد و از این به بعد شما عزیزان، باید منتظر موج جدید از چسناله ها، مبنی بر پوچ بودن زندگی، بی پولی، بی کاری، بی یاری و بی عاری باشید.
در این روزهای بعد از دفاع چه می کردم؟ به معنای واقعی کلمه هیچ. صبحها طبق عادت زود بیدار می شدم ولی تا لنگ ظهر توی تخت می ماندم و به منظره رو به رویم که دریا از پشت پنجره اتاق بود زل می زدم و آنقدر آهنگ گوش می دادم که گوشهایم کهیر می زد. بعد بیدار می شدم صبحانه می خوردم، دوش می گرفتم. ناهار می خوردم و دوباره برمیگشتم روی تخت و آنقدر فیلم می دیدم تا غروب شود. بعد لباس می پوشیدم و می رفتم لب دریا و رودخانه و نفس های عمیق می کشیدم و هوای آزادی را می فرستادم توی ریه های رنجورم. آیا اصلاحات پایان نامه ام را انجام دادم؟ خیر! چون خسته ام و حالم از پایان نامه به هم می خورد. بعد از این همه سگ دو زدن، سه چهار روز استراحت و لش کردن که به جایی برنمی خورد؟
حس پوچی و خلا دارم. انگار یک چیزی کم است. عجیب نیست که زندانی عاشق دیوارهای زندانش بشود و حالا که آزاد شده هی برگردد در و دیوار را نگاه کند؟
مثلا بعد از پنج شش سال صدایش را بشنوی و از خودت بپرسی این صدا مگر چه داشت که این همه جادویم می کرد؟ نه آهنگ خاصی تویش پیدا کنی، نه لحن دلفریبی، نه حتا کلمات درست و درمان! یک صدای معمولی با حرفهایی پیش پا افتاده که از ذهنی معمولی و پیش پا افتاده برمی آید. راستی راستی عشق آدم را کور می کند. می خواهد عشق افلاطونی باشد یا عشق خیابانی.
چشم باز میکنید میبینید چقدر عوض شدهاید. چقدر بزرگسال شدهاید و چقدر شبیه همه آن چیزها و آن کسانی شدهاید که میگفتید عمرا بشوم. شبیه پدرتان شدهاید و مدام بداخلاقی میکنید و داد میزنید. شبیه مادرتان شدهاید و دائم غر میزنید و به جای حرف زدن قهر میکنید. شبیه همکارتان شدهاید و چون نمیتوانید پیشرفت کنید زیرآب بقیه را میزنید. شبیه دوستتان در دام عشق یکطرفه افتادهاید و دارید خودتان را سبک میکنید. شبیه خالهتان شدهاید و به جای اینکه مشکلاتتان را با بقیه حل کنید پشت سرشان حرف میزنید و صفحه میچینید. شبیه داییتان کمفروشی میکنید. شبیه...
خلاصه شدهاید تمام آن چیزهایی که ازشان بدتان میآمد و نکوهششان میکردید. بعد به این فکر میکنید که خب اقتضای زمان است. اگر فلان چیز بهمانطور نبود که این کار را نمیکردید. ولی میدانید؟ اینکه شبیه بقیه نشوید یک هنر است. اگر همه شرایط خوب بود که اصلا خوبی شما، عوضی نشدنتان بیمعنی بود و خود به خود اتفاق نمیافتاد. واقعا فکر میکنید همه آن آدمها توی بهترین شرایط بودند ولی ترجیح دادند اینجوری باشند؟