زندگی به سبک کازابلانکا
از این داستان های مثلث عشقی زیاد دیده و شنیده ایم. نه! منظورم از آنهایی نیست که یک نفر جفت پا می پرد وسط یک رابطه عاشقانه ها، از آنها نه! از آن کلاسیک هایش... شبیه کازابلانکا مثلا. از آنها که معشوقِ دختر گونه ی خیسش را می بوسد و می رود میدان جنگ و بعد خبر کشته شدنش می آید. یا می رود سفر دریایی و کشتی اش غرق می شود. خب دختر چی کار می کند؟ اول باورش نمی شود و انکار می کند. کمی که گذشت رخت عزا می پوشد و یک مدت غصه می خورد و اشک می ریزد و بعد با تمام تلاشش برای وفاداری به پسرک یک نفر می آید و قلبش را می دزدد. چون زندگی ادامه دارد. چون نمی شود تا آخر عمر با سگ سیاه افسردگی هم نشین شد. این طوری است که دختر با قلبی مالامال از حس دوگانه ی غم و شادی به استقبال عروسی اش می رود و بعد درست یک روز قبل از عروسی معشوق سابقش برمی گردد و معلوم می شود که اشتباهی رخ داده و پسر کشته نشده! حالا این دختر به معشوق جدیدش عادت کرده و بی معرفتی است ترکش کند و از طرفی هم احساسات گذشته اش بیدار شده و تصویر عشق اولش جلوی چشمش رژه می رود و دختر مستاصل می ماند که چه خاکی به سرش بریزد؟
الان با اغماض، من حس آن دختر را دارم.