بی پولی یا وقتی دیوانه ها پیش روانشناس می روند
شما که غریبه نیستید (شاید هم هستید، کسی چه می داند). تصمیم جدی گرفته بودم به محض این که چندرغازی دستم آمد، سری به روانشناسی، مشاوری، چیزی بزنم. ماه ها و سالهاست که پر شده ام از بغضهای خفه کننده روزانه و گریه های بند نیامدنی شبانه و آه های عمیق بیست و چهار ساعته. هیچ دوست و رفیقی ندارم و هم نشینم شده هیولای مبهم خاطرات و سگ سیاه افسردگی. به شهادت تک تک تستهایی که خدا می داند چقدر گشته ام تا یک استانداردشان را پیدا کنم افسردگی هر روز بیشتر از دیروز دارد توی وجودم ریشه می دواند و انکار کردن فایده ای ندارد. مدتهاست حتا بزرگترین سرگرمیم، بزرگترین دلخوشیم که کتاب خواندن و فیلم دیدن بود هم برایم جذابیتی ندارد. قدم زدنهایم تنهایی است چون حوصله آدمها را ندارم و موزیکهای پلی لیستم همه از سرزمین نفرین شده ی افسردگی می آیند. این شد که از خودم پرسیدم مگر تو همان نیستی که برای همه ژستهای قشنگ روشنفکری می گیری و می گویی تراپیست برای همه لازم است و مگر شما بی سوادی، احمقی چیزی هستید که فکر می کنید فقط دیوانه ها پیش روانشناس می روند؟ پس یا لالایی خواندن را تمامش کن یا باغچه خودت را بیل بزن اگر بلدی (یک چیزی توی همین مایه ها)! تصمیمم را گرفتم. با خودم عهد کردم که برای سلامت روانم وقت بگذارم. شروع کردم به جستجو تا بتوانم تراپیستی برای خودم پیدا کنم. این هم مثل زخم معده. مثل وقتی که دستم سوخته بود. مثل همه وقتهایی که عیب کرده بودم و دکتر رفته بودم... ترس ندارد که!
اما با کمی پرس و جو و سرچ فهمیدم که چرا! اتفاقا ترس هم دارد. تعرفه های نجومی، تایمهای کوتاه و کمبود تراپیستهایی که بشود به علم و سواد و هنرشان اعتماد کرد واقعا ترسناک است. می دانید، خراشهای عمیقی روی روحم هست، اما اگر برای نیم ساعت مشاوره، صد و پنجاه هزار تومان بپردازم، قطعا خاصیتش نه تنها التیام روحم نیست، بلکه خراش های عمیق تری هم روی همان قبلی ها می افتد. خب، گمانم با وضعیت مالی من، با استقلال طلبی و غروری که اجازه پول گرفتن از پدر و مادر را نمی دهد، باید دیوانه باشم که به روانشناس و روانکاو مراجعه کنم! کسی چه می داند؟ شاید اولین آدمی که گفت دیوانه ها می روند پیش روانشناس، بی پول بود.