میچکای آبی

خیال واژه سابق

میچکای آبی

خیال واژه سابق

۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

به استاد راهنمایم پیام دادم که فصل 3 و 4 پایان نامه را هم ایمیل کردم. لطفا بخوانید. حتما الان دارید توی دلتان می گویید نمودی ما را با این استاد راهنمایت. که باید بگویم حق دارید. استاد راهنمایم من را نموده و من همه آدمهای دنیا را. نازک نارنجی شده ام. خسته شدم ام. احساس می کنم توی برج زندانی شده ام و کلید قفل زندان دست زنی چهل ساله با خلق و خوی متغیر و مبتلا به اختلال دوقطبی است. نگهبانان زندان هم دیوانه سازها هستند. مثلا اینجا آزکابان است. دیوانه سازها از شادی من تغذیه می کنند و من همین که می آیم کمی خودم را شاد کنم با آن دهانهای کریه پیدایشان می شود و همه شادی را می بلعند و در آرزوی روزی هستند که مرا ببوسند که روح شادی برای همیشه از تنم پر بزند.

چه داشتم می گفتم؟ آهان. پیام دادم و در کمال وقار و متانت و ادب-قسم می خورم در کمال متانت- گوشزد کردم که اگر ممکن است فصل 3 و 4 را هم بخوانید. اما آیا او فصل 1 و 2 را که دو هفته پیش دستش دادم خواند و اشکالاتش را برایم فرستاد؟ به خدا قسم که نفرستاد. اصلا بعید می دانم حتا نیم نگاهی به پایان نامه نفرین شده من انداخته باشد. چرا؟ چون ممکن است اجازه دهد من بدون پایان نامه دفاع کنم ولی بدون دو مقاله هرگز. این است که شب و روز از من کار می کشد. مقاله می خواهد. خشن برخورد می کند. فکر می کند کلئوپاترا است و من برده سیاهی که باید شب و روز کار کنم تا سرکار خانم امتیاز علمی اش بالا برود.

بعد از چند هفته خستگی، امروز را به خودم استراحت داده بودم. امروز چند تا اپیزود از سریالهای مورد علاقه ام را نگاه کردم. با صدای بلند خندیدم و بعد از ظهر یک عالمه هله هوله خریدم تا امروز را برای خودم خوش باشم. از بعد از ظهر آمدم توی حیاط نشستم و الان هم شامم را روی بالکن خوردم و در همان حال این پست را تایپ کردم. این شد که وقتی دیدم جواب داده، پیامش را باز نکردم و نخواندم. چرا؟ چون  می دانم به محض خواندن جواب خانم کلئوپاترا، ریده می شود توی همه خوشی هایم. بنابراین به شام خوردن و پست نوشتنم ادامه دادم تا الان که یک سوسک بسیار بزرگ و بسیار زشت و تعدادی حشره کوچکتر که انگار نوچه هایش بودند پرواز کنان به سمت من آمدند و من را فراری دادند داخل خانه. بعد نگاه کردم و دیدم به جای سیزن 1 سریال جدید، سیزن هشت را دانلود کرده ام و سه درجه غمگین تر شدم. خلاصه نتیجه نهایی این که خوشی به من نیامده و بروم پیام کلئوپاترا را ببینم تا کلکسیون ضدحالهایم تکمیل شود.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۲۷
میچکا. آبی
یک پیشنهاد دارم برایتان. بروید اینجا و یک ایمیل به آدرس خودتان بفرستید که در آینده به دستتان برسد. مثلا یک سال دیگر یا ده سال دیگر.
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۰۳
میچکا. آبی

میل عجیبی دارم که امروز را به بطالت بگذرانم.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۲۱
میچکا. آبی

با استاد راهنمایم مسابقه حال گیری گذاشته ایم. به این صورت که من دو فصل از پایان نامه را ایمیل می کنم، ایشان شاخ در می آورد که چطور در عرض سه چهار روز تکمیل شد. بعد حالش گرفته می شود و برای تلافی می گوید تا نمودارها و آنالیز فلان چیز را نفرستی من این دو فصل را نمی خوانم. بعد من حالم گرفته می شود. ولی یک شب تا صبح نمی خوابم و نزدیکی های طلوع سپیده، آنالیزها و نمودارها و همه چیز را ایمیل می کنم تا صبح ببیند و حالش گرفته شود. بعد او برای تلافی می گوید پس حالا که اینطور شد، اصلا این عکسها و نمودارهایت خوب نیست. برو ظاهرشان را تغییر بده و کمی رنگ و لعابشان را عوض کن تا خوشگل(!) شوند. من تعدادی از موهای سرم را از شدت عصبانیت از ریشه در می آورم و عکس ها را خوشگل می کنم و می فرستم که ببیند. استادم از دیدن عکسهای به آن خوشگلی کف و خون قاطی می کند. پرده روی آینه اتاقش را کنار می زند و می گوید: ای آینه! آینه جادویی! بگو کی توی این دنیا از همه خوشگلتر است؟ آینه تا نوک زبانش می آید بگوید عکسها و نمودارها، ولی از قیافه جادوگر رو به رویش می ترسد و می گوید: شما! البته شما زیبا ترین هستید! اصلا هر وقت حال آن دانشجوی بدبخت را می گیرید سه درجه زیباتر می شوید. بعد صدای قهقهه های شیطانی جادوگر در فضا اکو می شود. پرده را بار دیگر روی آینه می کشد و موبایلش را برمی دارد و به من مسیج می دهد که تا پیش نویس مقاله دومت را هم دستم ندهی نمی گذارم دفاع کنی. یوهاهاهاهاااااا

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۷ ، ۱۵:۵۰
میچکا. آبی

این‌که زیاد توی وبلاگم نمی‌نویسم فقط یک دلیل دارد. دلیلش این است که من به بیان عادت ندارم و اینجا حس غریبی می‌کنم و هیچ‌کس نیست بیاید مرا بخواند برود. لذا من هم حوصله‌ام نمی‌شود بیایم بنویسم. پُر واضح است که دارم دروغ می‌گویم. مثل .... (جای خالی را با حیوان دلخواه پر کنید.). علتش این است که سرم شلوغ است و دارم با شور و اشتیاق فراوان پایان‌نامه عزیزم که این همه برایش زحمت کشیده‌ام را می‌نویسم. باز هم دروغ. البته پایان‌نامه را دارم می‌نویسم ولی با حالت تهوع. از تک تک کلماتش نکبت ترشح می‌شود و اجازه بدهید بگویم (اجازه هم ندهید می‌گویم پس خودتان را سبک نکنید) که از صفحه‌ی تشکر و تقدیم به فلانی هم خبری نیست. توی ذهنم روزی ده بار دفاع می‌کنم و عین هر ده بار استاد راهنما و استاد مشاورم را سر جلسه دفاع به سیخ می‌کشم و کباب می‌کنم. بعد کباب را می‌اندازم جلوی سگ. سگ می‌گوید مرسی آبی جان، ولی این گوشت که به من دادی خیلی تلخ است. آنجاست که من با قهقهه شیطانی رو به داورها و نماینده تحصیلات تکمیلی می‌گویم: می‌بینید؟ اساتید من آنقدر نچسب و گوشت‌تلخ بودند که سگ هم آن‌ها را با یک من عسل نمی‌خورد. آن‌جا داورها به من حق می‌دهند و می‌گویند بله حق با شماست خانم آبی. آرام باشید. بفرمایید این هم تاییدیه. بعد رئیس دانشگاه از راه می‌رسد و سراسیمه تعظیم می‌کند. مدرک کارشناسی ارشدم را با قاب طلا دستم می‌دهد. عرق پیشانیش را با آستین کتش پاک می‌کند و می‌گوید " تِه سَرِ دور گَردِمِه".

بعد من با غرور و بی‌اعتنا مدرک را ریز ریز می‌کنم و می‌اندازم جلوی سگ ولی سگ بی‌اعتنایی می‌کند و ناچار کاغذ‌پاره‌ها را می‌گذارم جلوی لانه موریانه‌ها و بعد سوار درشکه‌ پرنده ای که گوزن‌های شمالی آن را می‌کشند می‌شوم و پشت سرم را هم نگاه نمی‌کنم. پایان

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۷ ، ۱۵:۲۰
میچکا. آبی

شما که غریبه نیستید (شاید هم هستید، کسی چه می داند). تصمیم جدی گرفته بودم به محض این که چندرغازی دستم آمد، سری به روانشناسی، مشاوری، چیزی بزنم. ماه ها و سالهاست که پر شده ام از بغضهای خفه کننده روزانه و گریه های بند نیامدنی شبانه و آه های عمیق بیست و چهار ساعته. هیچ دوست و رفیقی ندارم و هم نشینم شده هیولای مبهم خاطرات و سگ سیاه افسردگی. به شهادت تک تک تستهایی که خدا می داند چقدر گشته ام تا یک استانداردشان را پیدا کنم افسردگی هر روز بیشتر از دیروز دارد توی وجودم ریشه می دواند و انکار کردن فایده ای ندارد. مدتهاست حتا بزرگترین سرگرمیم، بزرگترین دلخوشیم که کتاب خواندن و فیلم دیدن بود هم برایم جذابیتی ندارد. قدم زدنهایم تنهایی است چون حوصله آدمها را ندارم و موزیکهای پلی لیستم همه از سرزمین نفرین شده ی افسردگی می آیند. این شد که از خودم پرسیدم مگر تو همان نیستی که برای همه ژستهای قشنگ روشنفکری می گیری و می گویی تراپیست برای همه لازم است و مگر شما بی سوادی، احمقی چیزی هستید که فکر می کنید فقط دیوانه ها پیش روانشناس می روند؟ پس یا لالایی خواندن را تمامش کن یا باغچه خودت را بیل بزن اگر بلدی (یک چیزی توی همین مایه ها)! تصمیمم را گرفتم. با خودم عهد کردم که برای سلامت روانم وقت بگذارم. شروع کردم به جستجو تا بتوانم تراپیستی برای خودم پیدا کنم. این هم مثل زخم معده. مثل وقتی که دستم سوخته بود. مثل همه وقتهایی که عیب کرده بودم و دکتر رفته بودم... ترس ندارد که!

اما با کمی پرس و جو و سرچ فهمیدم که چرا! اتفاقا ترس هم دارد. تعرفه های نجومی، تایمهای کوتاه و کمبود تراپیستهایی که بشود به علم و سواد و هنرشان اعتماد کرد واقعا ترسناک است. می دانید، خراشهای عمیقی روی روحم هست، اما اگر برای نیم ساعت مشاوره، صد و پنجاه هزار تومان بپردازم، قطعا خاصیتش نه تنها التیام روحم نیست، بلکه خراش های عمیق تری هم روی همان قبلی ها می افتد. خب، گمانم با وضعیت مالی من، با استقلال طلبی و غروری که اجازه پول گرفتن از پدر و مادر را نمی دهد، باید دیوانه باشم که به روانشناس و روانکاو مراجعه کنم! کسی چه می داند؟ شاید اولین آدمی که گفت دیوانه ها می روند پیش روانشناس، بی پول بود.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۷ ، ۱۵:۳۰
میچکا. آبی

یک چیزهایی درونم هست که دارد خفه ام می کند. از درون گرایی به ستوه آمده ام و دلم می خواهد فریاد بزنم و هر چه توی دلم هست را بریزم بیرون دلم. انگار مثلا دلم انبار دینامیت (یا اسلحه یا باروت یا نارنجک یا هرچی) است و منتظر یک جرقه کوچک برای انفجار. منتظر ویرانی. تخریب. مرگ. مرگ همه غصه ها و نا امیدی ها و سگ های سیاه افسردگی و هیولاهای مبهم خاطرات.

سگ سیاه افسردگی یک اضافه تشبیهی است و  من اینجا از آرایه ادبی تشبیه استفاده کردم. می دانید چرا؟ چون بعد از این همه سال می خواهم دفاعم را که کردم، فوق لیسانسم را بیندازم جلو سگ و بروم تشبیه و استعاره و کنایه و جناس ناقص و تام بخوانم. همینطور عربی. دلیلش به هیچ وجه علاقه غیرمترقبه ام به دیوارنوشته ها و شعرهای عربی نیست. اتفاقا می خواهم بروم یک عربی ای بخوانم که حالم ازش به هم می خورد و گه تویش. همان عربی که هفت سال پیش چهل درصد زدم. شاید هم پنجاه. کسی چه می داند؟ هفت سال زمان زیادی است برای فراموش کردن اینکه عربی چند درصد زده اید. ولی به هیچ وجه زمان زیادی نیست برای فراموش کردن اینکه شما یک بازنده هستید که هفت سال خودش را پشت نقاب خنده و بی تفاوتی پنهان کرده و هی خودش و بقیه را گول زده که یا یک روز خوب می آید، یا اینکه فوق لیسانس و مقاله و آیلتس و... را می پیچم توی بقچه و از این مرز پرگهر می روم. می روم کانادا مثل "شین" یا سوئد مثل "ر". شاید هم مثل "دال" رفتم به سرزمین جادویی رویاهایم، انگلیس. انگلیس سرزمین جادویی من است و تازه انگلیسی را هم با آن حالم صد درصد زدم هفت سال پیش. شاید هم نزدم. به هر حال هفت سال زمان زیادی است برای فراموش کردن اینکه انگلیسی چند درصد زده اید. اما زمان زیادی نیست برای فراموش کردن این که شما یک بازنده هستید که هفت سال پیش...(بروید چهار خط بالاتر)

با یک دو دو تا چهار تای ساده (چون تصمیم دارم جدول ضرب هم بخوانم) به این نتیجه رسیده ام که گه توی فوق لیسانسم. البته دو دو تا چهارتا هم نبود. محاسبات پیچیده ای داشت . فرمولهای سخت. حد و مشتق و انتگرال دوگانه. تابع مثلثاتی و معادلات سه مجهولی. به این نتیجه رسیده ام که این همه سال داشتم خودم را مسخره می کردم که به زور چسبیده بودم به چیزی که هیچ علاقه ای به آن ندارم و سفت خودم را نگه داشته بودم. آیا در این هفت سال ذره ای به آن علاقه مند شدم؟ پاسخ صراحتا منفی است. عادت کرده بودم ولی. یک جور تسکین. مثل مورفینی که دردت را دوا نمی کند اما موقتا ساکتش می کند. یک جور جایگزین برای چیزی که از دست داده بودم و تا می رفتم به دستش بیاورم، ابر و باد و مه و خورشید و فلک همه وظایفشان را فراموش می کردند و می آمدند سد راه من می شدند. اما این بار کور خوانده اند. گه خورده اند که سر راهم قرار بگیرند چون این بار من تا دندان مسلحم. می خواهم خیلی چیزها را دست کم به خودم ثابت کنم. بیایید اعتراف کنیم که من باخته ام. صحنه سازی بس است. لبخند الکی بس است. ادای آدمهای بی تفاوت را در آوردن بس است. حتا سوگواری بس است. آرزو کردن و برآورده نشدن بس است. فکر کردن به این که اگر برمی گشتم به ده سال پیش چنین و چنان می کردم بس است. احساس پیری بس است.

یک بار دوستی برایم مطلبی فرستاد که تویش می گفت آروزها و اهدافتان را به کسی نگویید. چون آنها تشویقتان می کنند و مغزتان (که خیلی بی شعور است) این تشویق ها را موفقیت تلقی می کند و دیگر فرمان تلاش و کوشش نمی دهد. شاید نباید اینها را می نوشتم. البته اعتراف می کنم دلم می خواهد بنویسم. اعتراف می کنم دلم برای آن وقت ها که وبلاگم شلوغ بود و کلی دوست مجازی داشتم که توی غم و شادی و آرزوهایم کنارم بودند، بدون اینکه مرا بشناسند تنگ شده. دلم برای حضور همیشگی یخ داغ، بامداد، کیانا، هستی، آبان، سمر، پروتئاز، مهتاب بانو، توپولوف، مونولوگ با پنیر اضافه، میم.سین، گنجیشگک، دکتر سُبی، علی، شیما و خیلی های دیگر تنگ شده و دلم به حضور شهرزاد و امید و ساحل و احسان هنوز گرم است و ای کاش می نوشتند توی وبلاگهایشان. ای کاش همه ی بچه ها هنوز بودند و می آمدم برایشان می نوشتم که می خواهم فلان کار را بکنم و اگر از زیرش دررفتم بیایید دعوایم کنید. کاش بچه ها بودند که برایشان می نوشتم یادم بیندازید شب یلدا برایتان فال حافظ بگیرم. کاش... کاش الان هم بودند و می گفتند برو که ما پشتتیم!

تا بار احساسی پست زیادتر نشده، تمامش کنیم برود بابا...


۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۰۰
میچکا. آبی

-آیا زندگی از این گُه تر هم می شود؟

+بله، کجایش را دیدی.

-آیا روزهای خوب در راهند؟

+خیر. عمرا.

-آیا منتظر "یه روز خوب" باشیم.

+باش تا اموراتت بگذرد.

-آیا امیدی هست؟

+قلبت را جست و جو کن!

-آیا می شود روزهای خوب را ساخت؟

+سخت است. ولی نشد ندارد. تکانی به هیکل بی مصرفت بدهی می شود یک کاریش کرد.

-آیا عاقلانه است همه چیز را رها کنم و بروم توی یک مسیر پر پیچ و خم؟

+اگر بزدل نبودی چه می کردی؟ همان کار را بکن.


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۰۶
میچکا. آبی