میچکای آبی

خیال واژه سابق

میچکای آبی

خیال واژه سابق

این‌که زیاد توی وبلاگم نمی‌نویسم فقط یک دلیل دارد. دلیلش این است که من به بیان عادت ندارم و اینجا حس غریبی می‌کنم و هیچ‌کس نیست بیاید مرا بخواند برود. لذا من هم حوصله‌ام نمی‌شود بیایم بنویسم. پُر واضح است که دارم دروغ می‌گویم. مثل .... (جای خالی را با حیوان دلخواه پر کنید.). علتش این است که سرم شلوغ است و دارم با شور و اشتیاق فراوان پایان‌نامه عزیزم که این همه برایش زحمت کشیده‌ام را می‌نویسم. باز هم دروغ. البته پایان‌نامه را دارم می‌نویسم ولی با حالت تهوع. از تک تک کلماتش نکبت ترشح می‌شود و اجازه بدهید بگویم (اجازه هم ندهید می‌گویم پس خودتان را سبک نکنید) که از صفحه‌ی تشکر و تقدیم به فلانی هم خبری نیست. توی ذهنم روزی ده بار دفاع می‌کنم و عین هر ده بار استاد راهنما و استاد مشاورم را سر جلسه دفاع به سیخ می‌کشم و کباب می‌کنم. بعد کباب را می‌اندازم جلوی سگ. سگ می‌گوید مرسی آبی جان، ولی این گوشت که به من دادی خیلی تلخ است. آنجاست که من با قهقهه شیطانی رو به داورها و نماینده تحصیلات تکمیلی می‌گویم: می‌بینید؟ اساتید من آنقدر نچسب و گوشت‌تلخ بودند که سگ هم آن‌ها را با یک من عسل نمی‌خورد. آن‌جا داورها به من حق می‌دهند و می‌گویند بله حق با شماست خانم آبی. آرام باشید. بفرمایید این هم تاییدیه. بعد رئیس دانشگاه از راه می‌رسد و سراسیمه تعظیم می‌کند. مدرک کارشناسی ارشدم را با قاب طلا دستم می‌دهد. عرق پیشانیش را با آستین کتش پاک می‌کند و می‌گوید " تِه سَرِ دور گَردِمِه".

بعد من با غرور و بی‌اعتنا مدرک را ریز ریز می‌کنم و می‌اندازم جلوی سگ ولی سگ بی‌اعتنایی می‌کند و ناچار کاغذ‌پاره‌ها را می‌گذارم جلوی لانه موریانه‌ها و بعد سوار درشکه‌ پرنده ای که گوزن‌های شمالی آن را می‌کشند می‌شوم و پشت سرم را هم نگاه نمی‌کنم. پایان

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۷ ، ۱۵:۲۰
میچکا. آبی

شما که غریبه نیستید (شاید هم هستید، کسی چه می داند). تصمیم جدی گرفته بودم به محض این که چندرغازی دستم آمد، سری به روانشناسی، مشاوری، چیزی بزنم. ماه ها و سالهاست که پر شده ام از بغضهای خفه کننده روزانه و گریه های بند نیامدنی شبانه و آه های عمیق بیست و چهار ساعته. هیچ دوست و رفیقی ندارم و هم نشینم شده هیولای مبهم خاطرات و سگ سیاه افسردگی. به شهادت تک تک تستهایی که خدا می داند چقدر گشته ام تا یک استانداردشان را پیدا کنم افسردگی هر روز بیشتر از دیروز دارد توی وجودم ریشه می دواند و انکار کردن فایده ای ندارد. مدتهاست حتا بزرگترین سرگرمیم، بزرگترین دلخوشیم که کتاب خواندن و فیلم دیدن بود هم برایم جذابیتی ندارد. قدم زدنهایم تنهایی است چون حوصله آدمها را ندارم و موزیکهای پلی لیستم همه از سرزمین نفرین شده ی افسردگی می آیند. این شد که از خودم پرسیدم مگر تو همان نیستی که برای همه ژستهای قشنگ روشنفکری می گیری و می گویی تراپیست برای همه لازم است و مگر شما بی سوادی، احمقی چیزی هستید که فکر می کنید فقط دیوانه ها پیش روانشناس می روند؟ پس یا لالایی خواندن را تمامش کن یا باغچه خودت را بیل بزن اگر بلدی (یک چیزی توی همین مایه ها)! تصمیمم را گرفتم. با خودم عهد کردم که برای سلامت روانم وقت بگذارم. شروع کردم به جستجو تا بتوانم تراپیستی برای خودم پیدا کنم. این هم مثل زخم معده. مثل وقتی که دستم سوخته بود. مثل همه وقتهایی که عیب کرده بودم و دکتر رفته بودم... ترس ندارد که!

اما با کمی پرس و جو و سرچ فهمیدم که چرا! اتفاقا ترس هم دارد. تعرفه های نجومی، تایمهای کوتاه و کمبود تراپیستهایی که بشود به علم و سواد و هنرشان اعتماد کرد واقعا ترسناک است. می دانید، خراشهای عمیقی روی روحم هست، اما اگر برای نیم ساعت مشاوره، صد و پنجاه هزار تومان بپردازم، قطعا خاصیتش نه تنها التیام روحم نیست، بلکه خراش های عمیق تری هم روی همان قبلی ها می افتد. خب، گمانم با وضعیت مالی من، با استقلال طلبی و غروری که اجازه پول گرفتن از پدر و مادر را نمی دهد، باید دیوانه باشم که به روانشناس و روانکاو مراجعه کنم! کسی چه می داند؟ شاید اولین آدمی که گفت دیوانه ها می روند پیش روانشناس، بی پول بود.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۷ ، ۱۵:۳۰
میچکا. آبی

یک چیزهایی درونم هست که دارد خفه ام می کند. از درون گرایی به ستوه آمده ام و دلم می خواهد فریاد بزنم و هر چه توی دلم هست را بریزم بیرون دلم. انگار مثلا دلم انبار دینامیت (یا اسلحه یا باروت یا نارنجک یا هرچی) است و منتظر یک جرقه کوچک برای انفجار. منتظر ویرانی. تخریب. مرگ. مرگ همه غصه ها و نا امیدی ها و سگ های سیاه افسردگی و هیولاهای مبهم خاطرات.

سگ سیاه افسردگی یک اضافه تشبیهی است و  من اینجا از آرایه ادبی تشبیه استفاده کردم. می دانید چرا؟ چون بعد از این همه سال می خواهم دفاعم را که کردم، فوق لیسانسم را بیندازم جلو سگ و بروم تشبیه و استعاره و کنایه و جناس ناقص و تام بخوانم. همینطور عربی. دلیلش به هیچ وجه علاقه غیرمترقبه ام به دیوارنوشته ها و شعرهای عربی نیست. اتفاقا می خواهم بروم یک عربی ای بخوانم که حالم ازش به هم می خورد و گه تویش. همان عربی که هفت سال پیش چهل درصد زدم. شاید هم پنجاه. کسی چه می داند؟ هفت سال زمان زیادی است برای فراموش کردن اینکه عربی چند درصد زده اید. ولی به هیچ وجه زمان زیادی نیست برای فراموش کردن اینکه شما یک بازنده هستید که هفت سال خودش را پشت نقاب خنده و بی تفاوتی پنهان کرده و هی خودش و بقیه را گول زده که یا یک روز خوب می آید، یا اینکه فوق لیسانس و مقاله و آیلتس و... را می پیچم توی بقچه و از این مرز پرگهر می روم. می روم کانادا مثل "شین" یا سوئد مثل "ر". شاید هم مثل "دال" رفتم به سرزمین جادویی رویاهایم، انگلیس. انگلیس سرزمین جادویی من است و تازه انگلیسی را هم با آن حالم صد درصد زدم هفت سال پیش. شاید هم نزدم. به هر حال هفت سال زمان زیادی است برای فراموش کردن اینکه انگلیسی چند درصد زده اید. اما زمان زیادی نیست برای فراموش کردن این که شما یک بازنده هستید که هفت سال پیش...(بروید چهار خط بالاتر)

با یک دو دو تا چهار تای ساده (چون تصمیم دارم جدول ضرب هم بخوانم) به این نتیجه رسیده ام که گه توی فوق لیسانسم. البته دو دو تا چهارتا هم نبود. محاسبات پیچیده ای داشت . فرمولهای سخت. حد و مشتق و انتگرال دوگانه. تابع مثلثاتی و معادلات سه مجهولی. به این نتیجه رسیده ام که این همه سال داشتم خودم را مسخره می کردم که به زور چسبیده بودم به چیزی که هیچ علاقه ای به آن ندارم و سفت خودم را نگه داشته بودم. آیا در این هفت سال ذره ای به آن علاقه مند شدم؟ پاسخ صراحتا منفی است. عادت کرده بودم ولی. یک جور تسکین. مثل مورفینی که دردت را دوا نمی کند اما موقتا ساکتش می کند. یک جور جایگزین برای چیزی که از دست داده بودم و تا می رفتم به دستش بیاورم، ابر و باد و مه و خورشید و فلک همه وظایفشان را فراموش می کردند و می آمدند سد راه من می شدند. اما این بار کور خوانده اند. گه خورده اند که سر راهم قرار بگیرند چون این بار من تا دندان مسلحم. می خواهم خیلی چیزها را دست کم به خودم ثابت کنم. بیایید اعتراف کنیم که من باخته ام. صحنه سازی بس است. لبخند الکی بس است. ادای آدمهای بی تفاوت را در آوردن بس است. حتا سوگواری بس است. آرزو کردن و برآورده نشدن بس است. فکر کردن به این که اگر برمی گشتم به ده سال پیش چنین و چنان می کردم بس است. احساس پیری بس است.

یک بار دوستی برایم مطلبی فرستاد که تویش می گفت آروزها و اهدافتان را به کسی نگویید. چون آنها تشویقتان می کنند و مغزتان (که خیلی بی شعور است) این تشویق ها را موفقیت تلقی می کند و دیگر فرمان تلاش و کوشش نمی دهد. شاید نباید اینها را می نوشتم. البته اعتراف می کنم دلم می خواهد بنویسم. اعتراف می کنم دلم برای آن وقت ها که وبلاگم شلوغ بود و کلی دوست مجازی داشتم که توی غم و شادی و آرزوهایم کنارم بودند، بدون اینکه مرا بشناسند تنگ شده. دلم برای حضور همیشگی یخ داغ، بامداد، کیانا، هستی، آبان، سمر، پروتئاز، مهتاب بانو، توپولوف، مونولوگ با پنیر اضافه، میم.سین، گنجیشگک، دکتر سُبی، علی، شیما و خیلی های دیگر تنگ شده و دلم به حضور شهرزاد و امید و ساحل و احسان هنوز گرم است و ای کاش می نوشتند توی وبلاگهایشان. ای کاش همه ی بچه ها هنوز بودند و می آمدم برایشان می نوشتم که می خواهم فلان کار را بکنم و اگر از زیرش دررفتم بیایید دعوایم کنید. کاش بچه ها بودند که برایشان می نوشتم یادم بیندازید شب یلدا برایتان فال حافظ بگیرم. کاش... کاش الان هم بودند و می گفتند برو که ما پشتتیم!

تا بار احساسی پست زیادتر نشده، تمامش کنیم برود بابا...


۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۰۰
میچکا. آبی

-آیا زندگی از این گُه تر هم می شود؟

+بله، کجایش را دیدی.

-آیا روزهای خوب در راهند؟

+خیر. عمرا.

-آیا منتظر "یه روز خوب" باشیم.

+باش تا اموراتت بگذرد.

-آیا امیدی هست؟

+قلبت را جست و جو کن!

-آیا می شود روزهای خوب را ساخت؟

+سخت است. ولی نشد ندارد. تکانی به هیکل بی مصرفت بدهی می شود یک کاریش کرد.

-آیا عاقلانه است همه چیز را رها کنم و بروم توی یک مسیر پر پیچ و خم؟

+اگر بزدل نبودی چه می کردی؟ همان کار را بکن.


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۰۶
میچکا. آبی

از این داستان های مثلث عشقی زیاد دیده و شنیده ایم. نه! منظورم از آنهایی نیست که یک نفر جفت پا می پرد وسط یک رابطه عاشقانه ها، از آنها نه! از آن کلاسیک هایش... شبیه کازابلانکا مثلا. از آنها که معشوقِ دختر گونه ی خیسش را می بوسد و می رود میدان جنگ و بعد خبر کشته شدنش می آید. یا می رود سفر دریایی و کشتی اش غرق می شود. خب دختر چی کار می کند؟ اول باورش نمی شود و انکار می کند. کمی که گذشت رخت عزا می پوشد و یک مدت غصه می خورد و اشک می ریزد و بعد با تمام تلاشش برای وفاداری به پسرک یک نفر می آید و قلبش را می دزدد. چون زندگی ادامه دارد. چون نمی شود تا آخر عمر با سگ سیاه افسردگی هم نشین شد. این طوری است که دختر با قلبی مالامال از حس دوگانه ی غم و شادی به استقبال عروسی اش می رود و بعد درست یک روز قبل از عروسی معشوق سابقش برمی گردد و معلوم می شود که اشتباهی رخ داده و پسر کشته نشده! حالا این دختر به معشوق جدیدش عادت کرده و بی معرفتی است ترکش کند و از طرفی هم احساسات گذشته اش بیدار شده و تصویر عشق اولش جلوی چشمش رژه می رود و دختر مستاصل می ماند که چه خاکی به سرش بریزد؟

الان با اغماض، من حس آن دختر را دارم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۷ ، ۱۵:۲۲
میچکا. آبی

یک حالت بی قراری عجیبی همه وجودم را به تسخیر خودش در آورده. طاقت سر و کله زدن با خودم را هم ندارم. دلم می خواهد زودتر آخر شهریور بشود، دفاع کنم و از شر این عنوان "دانشجوی کارشناسی ارشد" خلاص شوم. آزاد و رها. بعد همه ی هفت سال گذشته را ببوسم و بریزم دور و برگردم به نقطه ای که هجده ساله بودم. از همان نقطه استارت بزنم و بروم دنبال سرنوشت گمشده ام. هفت سال این کابوس را کش دادم. هفت سال ترسیدم و اسیر کلیشه ها شدم. نه که الان نترسم ها، از ترس کم مانده شلوارم را خیس کنم. ولی خب دیگر... باید دست بجنبانم. از ترس سی سالگی و چهل سالگی و پنجاه سالگی هم شده باید تکانی به این زندگی سراسر نکبت بدهم.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۷ ، ۲۳:۱۶
میچکا. آبی

الان که دارم اینجا را برای اولین بار خط خطی می کنم اصلا مطمئن نیستم که آخرین بار هم نباشد. راستش، اسباب کشی کردن و به خانه ی جدید آمدن همیشه برایم سخت بوده. همیشه سخت دل کنده ام و الان هم با وجود تمام بلاهایی که بلاگفا سرم آورد، دل کندن بعد از ده سال برایم خیلی سخت است. بلاگفا خیلی وقت است خلوت شده و بلاگر به جای شلوغ احتیاج دارد. از اینها گذشته، امیدوارم دوستانی که در بلاگفا گم کردم را اینجا پیدا کنم. خلاصه که امیدوارم بیان بتواند مرا به خودش عادت دهد!


۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۷ ، ۲۳:۳۸
میچکا. آبی