یک چیزهایی درونم هست که دارد خفه ام می کند. از درون گرایی به ستوه آمده ام و دلم می خواهد فریاد بزنم و هر چه توی دلم هست را بریزم بیرون دلم. انگار مثلا دلم انبار دینامیت (یا اسلحه یا باروت یا نارنجک یا هرچی) است و منتظر یک جرقه کوچک برای انفجار. منتظر ویرانی. تخریب. مرگ. مرگ همه غصه ها و نا امیدی ها و سگ های سیاه افسردگی و هیولاهای مبهم خاطرات.
سگ سیاه افسردگی یک اضافه تشبیهی است و من اینجا از آرایه ادبی تشبیه استفاده کردم. می دانید چرا؟ چون بعد از این همه سال می خواهم دفاعم را که کردم، فوق لیسانسم را بیندازم جلو سگ و بروم تشبیه و استعاره و کنایه و جناس ناقص و تام بخوانم. همینطور عربی. دلیلش به هیچ وجه علاقه غیرمترقبه ام به دیوارنوشته ها و شعرهای عربی نیست. اتفاقا می خواهم بروم یک عربی ای بخوانم که حالم ازش به هم می خورد و گه تویش. همان عربی که هفت سال پیش چهل درصد زدم. شاید هم پنجاه. کسی چه می داند؟ هفت سال زمان زیادی است برای فراموش کردن اینکه عربی چند درصد زده اید. ولی به هیچ وجه زمان زیادی نیست برای فراموش کردن اینکه شما یک بازنده هستید که هفت سال خودش را پشت نقاب خنده و بی تفاوتی پنهان کرده و هی خودش و بقیه را گول زده که یا یک روز خوب می آید، یا اینکه فوق لیسانس و مقاله و آیلتس و... را می پیچم توی بقچه و از این مرز پرگهر می روم. می روم کانادا مثل "شین" یا سوئد مثل "ر". شاید هم مثل "دال" رفتم به سرزمین جادویی رویاهایم، انگلیس. انگلیس سرزمین جادویی من است و تازه انگلیسی را هم با آن حالم صد درصد زدم هفت سال پیش. شاید هم نزدم. به هر حال هفت سال زمان زیادی است برای فراموش کردن اینکه انگلیسی چند درصد زده اید. اما زمان زیادی نیست برای فراموش کردن این که شما یک بازنده هستید که هفت سال پیش...(بروید چهار خط بالاتر)
با یک دو دو تا چهار تای ساده (چون تصمیم دارم جدول ضرب هم بخوانم) به این نتیجه رسیده ام که گه توی فوق لیسانسم. البته دو دو تا چهارتا هم نبود. محاسبات پیچیده ای داشت . فرمولهای سخت. حد و مشتق و انتگرال دوگانه. تابع مثلثاتی و معادلات سه مجهولی. به این نتیجه رسیده ام که این همه سال داشتم خودم را مسخره می کردم که به زور چسبیده بودم به چیزی که هیچ علاقه ای به آن ندارم و سفت خودم را نگه داشته بودم. آیا در این هفت سال ذره ای به آن علاقه مند شدم؟ پاسخ صراحتا منفی است. عادت کرده بودم ولی. یک جور تسکین. مثل مورفینی که دردت را دوا نمی کند اما موقتا ساکتش می کند. یک جور جایگزین برای چیزی که از دست داده بودم و تا می رفتم به دستش بیاورم، ابر و باد و مه و خورشید و فلک همه وظایفشان را فراموش می کردند و می آمدند سد راه من می شدند. اما این بار کور خوانده اند. گه خورده اند که سر راهم قرار بگیرند چون این بار من تا دندان مسلحم. می خواهم خیلی چیزها را دست کم به خودم ثابت کنم. بیایید اعتراف کنیم که من باخته ام. صحنه سازی بس است. لبخند الکی بس است. ادای آدمهای بی تفاوت را در آوردن بس است. حتا سوگواری بس است. آرزو کردن و برآورده نشدن بس است. فکر کردن به این که اگر برمی گشتم به ده سال پیش چنین و چنان می کردم بس است. احساس پیری بس است.
یک بار دوستی برایم مطلبی فرستاد که تویش می گفت آروزها و اهدافتان را به کسی نگویید. چون آنها تشویقتان می کنند و مغزتان (که خیلی بی شعور است) این تشویق ها را موفقیت تلقی می کند و دیگر فرمان تلاش و کوشش نمی دهد. شاید نباید اینها را می نوشتم. البته اعتراف می کنم دلم می خواهد بنویسم. اعتراف می کنم دلم برای آن وقت ها که وبلاگم شلوغ بود و کلی دوست مجازی داشتم که توی غم و شادی و آرزوهایم کنارم بودند، بدون اینکه مرا بشناسند تنگ شده. دلم برای حضور همیشگی یخ داغ، بامداد، کیانا، هستی، آبان، سمر، پروتئاز، مهتاب بانو، توپولوف، مونولوگ با پنیر اضافه، میم.سین، گنجیشگک، دکتر سُبی، علی، شیما و خیلی های دیگر تنگ شده و دلم به حضور شهرزاد و امید و ساحل و احسان هنوز گرم است و ای کاش می نوشتند توی وبلاگهایشان. ای کاش همه ی بچه ها هنوز بودند و می آمدم برایشان می نوشتم که می خواهم فلان کار را بکنم و اگر از زیرش دررفتم بیایید دعوایم کنید. کاش بچه ها بودند که برایشان می نوشتم یادم بیندازید شب یلدا برایتان فال حافظ بگیرم. کاش... کاش الان هم بودند و می گفتند برو که ما پشتتیم!
تا بار احساسی پست زیادتر نشده، تمامش کنیم برود بابا...